داستان
سالها برای ما از منزلت کار و تعاون گفتند. گاهی کشت و صنعت بود و گاهی الموت و هفتتپه... اخیرا هم که تعاونیهای توسعه شهرستان نقل محافل است. در تمام این سالها مادرم شلهزرد میپخت، و عمهام سمنو... چند نفری هم از دوستان انگور لگد میکردند و دلستر میخریدند تا سوی چشمشان کم نشود.
در چنین تنوع و تفاهمی بود که من آموختم چه طور میتوان تسهیلگری روستایی کرد. از فرهنگهایی که نمیشناختم برای ترویج کارهایی که نمیشناختند بهره جویم و برای حفاظت از منابع طبیعی و توسعه پایدار به جوامع محلی یاری رسانم.
القصه، این منم. آن طور که فروغ میگوید: «این منم، زنی تنها در آستانه فصلی سرد، در ابتدای درک هستی زمان و ناتوانی...» بله! مردی از آفریقای جنوبی که امروز پیشتاز فهرست اغنیای جهان است، گفته برای همه اینترنتی فراهم خواهد کرد. اینترنتی که هیچ نمیدانم تا کجا میتوان به آن تکیه کرد؛ از همان زمان که جمهوری خلق و ایالات متحده بر سر یک «تیک و تاک» دعوایشان بالا گرفت، تا امروز که «متا» زحمت کشیده و ابزاری برای خلاصه کردن و مکتوب کردن ویسهای ارسالی در واتساپ فرستاده؛ جهان هیچ وقت به این ترسناکی نبوده است. نه از آن زمان که میگفتند «ز هر طرف که کشته شود، نفع اسلام است» و نه از آن زمان که قرار شد گناه بر چوب کردن «پسر مریم» را نوع بشر دهد؛ و نه حتی آن زمانی که قومی بر فرشته و فرستادهای تاختند و سنگ شدند.
و در تمام این سالها نجاتدهنده در آیینه بوده است. خدایش بیامرزد، حرفهای قشنگی میزد. چند وقت پیش خواندم که ﮬ.ا سایه گفته بود: «یک حسی آمد و یک چیزی گفتیم، و شد ارغوان؛ این حرفها که میزنند، نبوده» حالا نمیدانم شاخۀ همخونش هنوز تنها ست؟! یا شاید مثل خیلیهایمان «در میان جمع و دلم جای دیگری است» شده...
انگار آن متا-زاده و ایادیاش هر قدر هم «توزیعشده» هر قدر هم امن، هر قدر هم «مردمی»؛ باز کارکردشان ساختن دهکدهای است که همه باهم غریبه باشند. شاید حتی «غریبههای آشنا». لابد کسی روزی به همینها فکر کرده بود که میگفت «رسانهها امتداد حواس انسانها هستند» یا «خواهند بود»؛ یادم نیست، مهم هم نیست. مهم این است که زیر پانزده دقیقه میرساند، شاید هم 45 دقیقه، یادم نیست، مهم هم نیست...
مهم این است که دیگر دیدن بقالی محله منتفی است. وقتی میشود درب منزل تحویل گرفت، میشود ارسال رایگان داشت و میشود در قفسههای مجازی بالا و پایین گشت و هرچه دارند، نگاه کرد و انتخاب کرد و خرید!
دیگر چه نیازی به سوپرمارکت، و دیدار با پیکی که یک کودک مهاجر است... کودکی که درسهایش را هم در گوشهای از همان مغازه میخواند. پیکی که همه همسایهها حواسشان هست خریدهای سنگینشان را دم ظهر بگویند که همسر و فرزندی که به خانه برمیگردد بگیرد، نه این پسرک هفتهشت ساله نحیف...
اینجا انگار مهم است که دیر برسد، اما ضرری به بشری نرساند.
انگار این «چشم در چشم هم» داشتنها و همدیگر را خارج از قاب گوشیهای هوشمند دیدن، اثری دارد که در هیچ امتداد حواسی نمیتوان سراغ آن را گرفت. البته فقط رسانه نیست، ما آدمهای مودب و تعارفی، وقتی با هم غریبه میشویم یا لااقل فکر میکنیم دیگران نمیتوانند ما را ببینند و بشناسند رفتارهای عجیبی میکنیم. از رانندگیهای تهاجمی و راه گرفتنها (یا راه ندادنها) تا دلالی و «ترید»ی که این روزها باب شده است. انگار نه انگار که این ثروتمند شدن از نوسانگیری یک حباب است به قیمت فقیر شدن آنهایی که ما داریم در زمان مناسب ارز، سهام یا چیزی را ازشان میخریم یا بهشان میفروشیم.
مادرم اولین جمعه ماه رمضان شلهزرد میپزد، نیتش سلامتی «همه» است. همهای که خیلیهایشان را قبل از کرونا «عید به عید» و در دید و بازدیدهای نوروز فقط میدیدیم. و اگر در گفتگویی ذکر خیرشان میرفت، باید چند نفری را معرفی میکردند و اسم میبردند تا من یا سایر جوانان جمع یادمان بیاید که «او» کیست. همهای که حالا خیلیهایشان را نمیبینم. هم به این دلیل که من رفتهام و هم به آن دلیل که آنها... خدایشان بیامرزد؛ و البته غریبی هم درد بدی است!
یادم هست یکی از همین رفتگان دستش به بافتنی میرفت. کافی بود پلیوری را یکبار از روی عکس یا فیلمی ببیند تا «فیت تنت» ببافد. انتخاب رنگ کاموا و ذوق دیدن لباسی که کسی مثلش را ندیده برای ما که هفده هجده ساله بودیم بهترین عیدی ممکن بود؛ اگرچه دیر به دستمان میرسید و باید چند کنایه را هم کنار گرما به جان میخریدیم تا پُزش را بدهیم. هیچوقت هم به عقلمان نرسید «فیضهخانم» را قبل از عید هم میشود دید. خانهاش که همانجا ست و صلهرحم هم که...
القصه، این منم. مردی یا زنی ایرانی، آبدیده از انقلاب و جنگ، شاهد و ترسیده از کمیته و کوی دانشگاه، گذشته از گفتگوی تمدنها و تحریمدانِ پارۀ دنیا؛ نظارهگر اصفهان و ایذه، بزرگ شده با ترس آبان 98، با غریبی مهسا؛ با شعر شاملو، نهجالبلاغه کریمی، حکمت حکومت حائری و 76ی که برایش حیثیتی بود! استرالیا بود، ایران بود و دوباره جهان... این منم، دنبالکننده فیلمهای بهشتی در مجلس، آنجا که میگفت: «آقاجان، مهم باز کردن باب یک چیز است» هماو که گفته بود تولید باید در خدمت انسان باشد و آسیب انقلاب را «دکان کردن» دانسته بود.
و این «من» چهقدر همیشه تنها بوده است، تنها بودهایم... هم در جشنها و «حرف و حدیث»های 8/8/88 و هم در غم 752... «این منها» چه قدر «همهمان» تنهاییم! مایی زاده شده در «کشوری بر پایه ایمان به کرامت و ارزش والای انسان و آزادی ... که از راه استفاده از علوم و فنون و تجارب پیشرفته بشری ... قسط و عدل و استقلال سیاسی و اقتصادی ... و همبستگی ملی را تأمین میکند.» و زیست کرده در انقلابی که بنیانگذارش میگفت: «حق اولیه بشر است که من میخواهم آزاد باشم، من میخواهم حرفم آزاد باشد، من میخواهم خودم باشم؛ حرف ما این است.»
این منم، نماد کسی در آستانه فصلی سرد! چشم به راه لطف و هبۀ میراثدار ماندلا از آفریقای جنوبی در «سرزمین فرصتها»! این منم، منتظر اینترنت جهانی از فضا. له شده زیر بار تورم و ترس، «در حسرت یک زندگی معمولی» و با تکرار مدام این فکر که هیچ گربهای برای رضای خدا موش نمیگیرد. در اندیشه آنچه در پی این تیکتاک و ترید، این اینترنت و جهانیسازی، این «تبلیغ و انبوه تولید» پیشپایم خواهد بود. پیش پایِ منِ میراثدارِ کوروش و فاتحان بیخشونت بابل؛ منی با ناتوانی دستهای سیمانی در زیر تورمی ناشی از «فشار حداکثری» برای رعایت «حقوق بشر»... این منم! «جهانوطنی» که در هیچجای جهانش، جای نیست. از من بشنو که شاید راهحلی داشتم، نجاتدهندهای یافتم؛ آنکه در گور خفته نیست...